الفی سوالات زیادی دارد! هر وقت جواب را نمی داند، از دیگران می پرسد!
امروز، دوست الفی، خرس عروسکی، یک برادر جدید خواهد داشت! الفی قرار است برادر تازه متولد شده دوستش را ملاقات کند. اما الفی نمی داند نوزاد تازه متولد شده از کجا آمده است!
خوب! خودش از کجا آمده است! چگونه به دنیا آمد؟ وقتی الفی به خانه دوستش رسید، از تدی پرسید:
تدی! چگونه به دنیا آمدیم؟
تدی تامی خود را خاراند و گفت:
خوب! فکر می‌کنم مادرم یک گالن عسل خورد، و من اینگونه به دنیا آمدم.
اما مامان من عسل دوست نداره! پس چگونه به دنیا آمدم! الفی تعجب کرد!
تدی جواب را نمی دانست! پس الفی نزد تایگروس رفت و گفت:
سلام! ببر! میدونی ما چطور به دنیا اومدیم؟!
شاید شیر کیست، سبدی پر از بچه دارد و ما را از آن سبد به مامان هایمان داده است!
اما من واقعا بزرگ هستم! من فکر نمی کنم که بتوانم در یک سبد جا کنم! گفت الفی.
بنابراین شما متفاوت به دنیا آمدید! ببر پاسخ داد.
الفی به سراغ اسکوئیکی کوچولو که یک سنجاب بود رفت.
هی، اسکوکی! میدونی من چطور به دنیا اومدم! از الفی پرسید.
فکر کنم مامانت تو رو تو یه باغ کاشته و بعد بدنیا اومدی. مامانم همین فکرو کرد گفت اسکوئیکی.
الفی خوشحال شد. چون مثل یکی از دوستانش به دنیا آمد. پس با نوک پا به رودخانه رفت تا با تنه بلندش آب بنوشد. الفی کیتی گربه ای را دید که در آنجا شنا می کرد. الفی گفت:
بچه گربه! می دانم که من و اسکوئیکی چگونه به دنیا آمدیم! از من میخواهی که بهت بگم؟
میو! میدانم! ما را از بازار بزرگ آوردند!
نه! ما را کاشتند! ما مثل یک گل بزرگ شدیم! الفی گیج شده بود!
اسم حیوان دست اموز کوچولوی ناز که گوش می داد گفت:
اما مادرم به من گفت که آقای لک لک که پزشک جنگل است ما را به این دنیا آورده است.
الفی واقعا گیج شده بود. چرا هیچ کس جواب را نمی دانست!؟
الفی به سمت آقای لک لک رفت و گفت:
مامان بانی به ما گفت که تو ما را به این دنیا آوردی! آیا این درست است؟
آقای لک لک خندید و گفت:
بله حتما! زمانی بود که پدر و مادرت واقعاً یک بچه ناز می خواستند! پس تو در تامی مامانت بزرگ شدی! وقتی به اندازه کافی بزرگ شدی، من به مامانت کمک کردم و تو هم همینطور به دنیا آمدی!
منبع: Moonzia
